نبض زندگی مامان و بابا...

عید قربان و کهیر زدن مامانی

سلام نفس مامانی خوبی عشق مامان؟ مامانی چند روز مریض شد.    عید قربان بود ظهر رفتم خونه مامان اینا و از سر محبت هی بهم گفتن بخور تقویت شی ... بخور تقویت شی ... من هم در حد توان آبگوشت بره و کبابشو خوردم ... شب هم رفتم خونه مامان همسری و اونجام گوشت بره و تعارف زیاد... هیچی دیگه از روز بعدش که از سرکار اومدم خونه ناهار بخورم احساس کردم بدنم داغه ، دستم خارید وقتی نگاش کردم ترسیدم آخه به طرز وحشتناکی کهیر زده بود... کم کم روی اون دست... روی پاها ...  . خنکی زیاد خوردم اما افاقه نکرد. خیلی بی حال بودم . فرداش تا شب چشامم ورم کرد... کل بدنمو گرفت . گفتم نکنه خدای نکرده روی نی نی خوشکلم اثر بدی بذاره .... رفتم دکتر و بهم قرص ...
29 شهريور 1395

انتظار...

از نیمه اردیبهشت ماه تصمیم گرفتیم بچه دار شیم ... انگار کل سیستم بدنم بهم ریخته بود ... حال خوبی نداشتم ... ضعف ... خستگی و گاهی دلدرد شدید...  وجودم برای پذیرایی از یک مهمان کوچولو داشت آماده می شد... اردیبهشت ... خرداد ... تیر... گذشت و خبری نشد ... شب قرار بود بریم خونه مادر شوهر ... اصلا حالم خوب نبود و دچار ضعف بسیار شدید شدم ... منتظر همسری بودم که بیان دنبالم. ایشون اومدن و بهم شکلات دادن انگار فشارم پایین بود و خیلی بهتر شدم... رسیدیم خونه مادر شوهر و همین که مامان من رو دیدن گفتن شما حامله ای! خندیدم گفتم نه بابا ازین خبرا نیست . خلاصه اون شب مامانی و آبجی اینا هم اومدن و اونام همین نظر رو داشتند...من حتی 1 درصد ...
23 شهريور 1395
1